محکوم به فنا
شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ
صبح داشت سرک می کشید. برای آمدن عجله داشت. چشمم را باز کردم . نگاهی به ساعت انداختم. هنوز تاریکی هوا داشت مقاومت می کرد. وقت ملاقات داشت تمام می شد. سریع به پیشواز و بندگی شتافتم. نمای بیرون از آشپزخانه زیبا بود.کوه بود و درخت .لامپ تمام شب روشن بود. مشغول تماشای شفق شدم. صدایی به گوشم خورد . دقت که کردم شاپرکی را دیدم که از شوق رسیدن به نور خود را به شیشه می کوبید. تپشهای ذهنم شروع به زدن کرد. غرق در فکر به اتاق رفتم. ساعتی روی تخت دراز کشیدم. گذشت زمان را حس نکردم. به خودم که آمدم دیگر صبح شده بود و سحر پیروز. به سراغ شاپرک شتافتم. سرنوشتش را باید می فهمیدم...
۹۵/۰۹/۱۳
سلام. تبریک